آنگاه که هیچ چیز آرام و قرار ندارد و شمعدانی های مادر دیگر گل نمی دهند و گرمای دست پدر خاطره ای است، گیاهی را می مانی که ریشه هایش در جایی از زمین باقی مانده و برگهایش در اثر وزش بادی سهمگین فرو ریخته که "به شیر بی یال و دم و اشکم" می مانی!! ا
چه امیدی در تو زنده می شود؟
که شاید ریشه هایت خشک نشوند و جوانه ای زنند در سرزمین آفتاب؟
و مانند ساقه های شکسته در لیوان بر لب تاقچه دوباره ریشه دهی و برگ درآوری!؟
که اگر این میسر شد در زمین فرو نرو
و گلدانی باش که هر از گاهی پنجره ای جدید را تجربه می کند
تا امید را نظاره گر باشی
.
اسفند 87

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر